قطار پنجره هایش را گرفته زیر بغل (حسین صفا)
قطار پنجره هایش را گرفته زیر بغل (حسین صفا)
اشعار زیبای حسین صفا
قطار پنجره هایش را
گرفته زیر بغل می رفت
و پشت ابر نهان می شد…
دلم که ماه محالش را
به حال بدرقه می افتاد
جهان پر از چمدان می شد
*
و برگ بود که می بارید
و بادْ خسته_وزان می رفت…
خزان مسافتی از من بود
که در تدارک رفتن بود
ولی همینکه خزان می رفت
دوباره باز خزان می شد…
*
مرا تو بی سببی هرگز
بدون ماه شبی هرگز
دو پیکِ آخر عمرم را
به این شراب لبی هرگز…
برای هرگز لب هایت
شراب نیز دهان می شد
*
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
جوان شان کن اگر «آن»ی…
روایت است که حافظ هم
به یاد روی تو پیری را
به یک اشاره جوان می شد
*
قطارِ بی سر و بی دستان
روانه شد به انارستان
و جان خلق چه ارزان بود…
لبت که سرخِ پریشان بود
به شهر ولوله می افتاد
انار بس که گران می شد…
*
قطار پنجره هایش را
گرفته زیر بغل می رفت
و او به ماه عسل می رفت
که سر در آورَد از جایی…
خبر نداشت که دنیایی
برای او نگران می شد
*
به اختیار که می آییم؟
چرا برای چه می آییم؟
نخواستیم! نمی آییم !
و آمدیم… خداوندا!
چه خوب بود نه می ماندیم
نه وقت رفتن مان می شد
*
به جز تو هیچکس اینجا نیست
خدا هم این همه غمگین نیست
خدا هم این همه تنها نیست…
بساط گریه مهیّا نیست
وگرنه رو به انارستان
چه سیل ها که روان می شد.
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته