حکایت «صیاد سبزپوش»
حکایت «صیاد سبزپوش»
حکایت های جالب
پرندهای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی کنار دام نشسته است. صیاد برای اینکه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد کنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو کیستی که در میان این صحرا تنها نشستهای؟
صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریدهام و از برگ و ساقه گیاهان غذا میخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب کردهای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی کن. صیاد گفت: این سخن تو حکم مطلق نیست؟
زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و کلوخ بیابان تنهایند ولی به کسی زیانی نمیرسانند و فریب هم نمیخورند. مردم یکدیگر را فریب میدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فکر میکنی؟ اگر با مردم زندگی کنی و بتوانی خود را از بدی حفظ کنی کار مهمی کردهای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاک ماندن کار سختی نیست.
صیاد گفت: بله، اما چه کسی میتواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینکه پاک بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین کسی پیدا میشود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا میکنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یکسره به دانهها نگاه میکرد.
از صیاد پرسید: این دانهها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یک کودک یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری کنم.حتماً میدانی که خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم میمیرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه میدهد که به اندازه رفع گرسنگی از این دانهها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده که از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول کرد که بخورد و پول دانهها را بدهد. همینکه نزدیک دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد.
منبع: parsmarket.net