سیاحت غرب قسمت دوم
با حال غربت و وحشتِ فوقالعاده و یأس از غیر خدا بالا سر جنازه نشستم. کمکم دیدم قبر میلرزد و از دیوارها و سقف لَحَد(۱۳) خاک میریزد، بخصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم داشت، کأنّه جانوری میخواهد آنجا را بشکافد و داخل قبر شود. بالاخره آنجا شکافته شد، دیدم دونفر با صورتهای مُوحِش (وحشتناک) و هیکل مَهیب (ترسناک) مثل دیو های قوی هیکل داخل قبر شدند که از دهان و دو سوراخ بینیشان دود و شعله آتش بیرون میآمد.
و گرز های آهنین که با آتش سرخ شده بود و برق های آتش از آنها میجست در دست داشتند. با صدای رعدآسا که گویی زمین و آسمان را به لرزه درآورده از جنازه پرسیدند: «من ربّک؟؛ پروردگارت کیست؟». من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. در این فکر بودم که جنازه بیروح چگونه جواب اینها را خواهد داد، و یقیناً با آن گرز ها به آن خواهند زد و قبر را پر از آتش خواهند نمود و با آن وحشتِ ما لا کلام (سخت و بی گفت و گو) این آتش سوزان هم سربار خواهد شد، پس بهتر است که جواب بگویم……